God's beautiful gift

اولین حضورت در یک کلاس رسمی

امروز با هم تو  کلاس خلاقیت موسسه اردیبهشت شرکت کردیم، فکر میکردم به همون اندازه که تو خونه مادرجون سرزبون داری اونجا هم همینطوری ولی اولش مثل موش جسبیده بودی به من، پر از استرس و هیجان، بعد کم کم یخت باز شد اصلا حواست به خانم مربی نبود فقط به درودیوار و بچه ها نگاه میکردی کم کم شروع کردی به دست زدن و بازی کردن، از اونجا که بیرون اومدیم با اینه فکر میکردم اصلا به حرفهای خانم مربی گوش نمیدادی ولی همه شعرهای اونو تکرار میکردی، راستی تا یادم نرفته اسم اولین خانم  مربیت ساره جون بود.  با همه نگرانیت از اینکه من حضور داشته باشم ولی از اونجا خیلی خوشت اومد و امیدوارم شروع خوبی برای رفتن به مهدکودک باشه. دوست دارم او...
12 بهمن 1392

سلام گلم

این روزا یکم تو روزمرگیمون تغییر ایجاد تغییر ایجاد شده. بابا مجبوره بخاطر کارش سه روز اول  هفته رو بره شهرستان و فقط سه روز آخر هفته پیش ماست. شما خیلی دلتنگی میکنی البته با روش خودت مثل همیشه از حرکات و رفتارت می فهمیم که الان دلت بابا رسول میخواد. وقتی هم که میاد از پیشش تکون نمیخوری ختی شبها هم همش میخوای که بیاد پیشت بخوابه، خیلی این وضعیتو دوست ندارم ولی مامانی مجبوریم  که چند ماه کنار بیایم . تصمیم گرفتم اسمتو برای کلاس خلاقیت بنویسم. تنها کلاسی که برای بچه های زیر 3سال وجود داره. اینطوری کم کم با زندگی اجتماع بیرون از خونه آشنا میشی تا برای رفتن به مهد کودک اماده بشی فکر کنم بودن با بچه ها رو دوست داشته باشی و من مشکلی نداش...
25 آذر 1392

سلام مامانی

بالاخره بابابزرگ اومد، کوچولو مامان نمیدونم چه جوری توصیف کنم وقتی تو فرودگاه بلندبلند بابابزرگ صدا میکردی اونم تا دیدت اشکش جاری شد، وقتی رفتی تو بغلش چشم ازش برنمیداشتی. وقتی رفتیم خونه هم از ترس اینکه بابابزرگ دوباره بره نمیذاشتی تکون بخوره. قربونت برم تو پسر قوی هستی خیلی خوشحالم که از پس این مشکلات تو دنیای کوچیکت خوب برمیای. دوست دارم آقا رادوین با دسته گلش داره میره استقبال بابابزرگش ا ...
4 آبان 1392

عزیز دلم سلام

قربونت برم این روزا اینقدر شیرین زبون شدی که صبحها  به سختی ازت جدا میشم و میام اداره، فکر کنم همه مامانایی که میگن بچمون ناراحته وقتی میخواد از ما جدا بشه در اصل خودشون ناراحت ترن مثل من. وقتی تو اداره ام تاساعت 4 که برگردم خونه، همش حرکاتت جلوی چشمامه. البته این حس بین من و بابایی مشترکه. این چند وقت که بابابزرگ نیست یکم بهونه گیر شدی. بعضی شب ها میری درخونه روباز میکنی و به مادرجون میگی بابابزرگ و صدا کن بیاد. اوایل که گوشی رو میدادم که با بابابزرگ صحبت کنی بعدش عصبی میشدی برای همین دیگه نذاشتیم تلفنی صحبت کنی. اینطوری بهتره که حواستو پرت کنیم. دو روز پیش عروسی بودیم خیلی بهت خوش گذشت رفته بودی بالای میز و همش میرقصیدی و البته م...
28 مهر 1392

کوچولو سلام

دیروز برای اولین بار شما رو بردیم شهربازی خیلی دوست داشتی البته خیلی از بازیها به سن شما نمیخورد ولی محیطش برات خوب بود چون همیشه میرفتی پارک اینجا تنوع خوبی بود. راستی بابابزرگ داره میره مکه بمدت یکماه. خیلی نگرانم آخه شما خیلی به بابابزرگ وابسته ای . ولی چاره ای نداریم، باید با این پستی بلندی های زندگی کنار بیای دیگه قربونت برم. دوست دارم ...
25 مرداد 1392

جون مامان سلام

این چندروز سخت ترین و غم انگیزترین روزای من و بابا بود. نمیخوام در موردش توضیح بدم فقط می نویسم که بعدها وقتی گذران زندگیتو مرور می کردم، این روزا هم فراموشم نشه. ...
18 تير 1392
1