God's beautiful gift

سلام عشقم

اخرين باري كه به وبلاگت سر زدم فكر كنم ٣ساله بودي  امروز كه ياد وبلاگت افتادم و پيداش كردم  از اولين مطلب رو خوندم تا اخرين مطلب كلي ذوق كردم   اصلا هيچكدوم از تكنولوژيهايي كه اين٤سال اومده مثل فيسبوك و اينستاگرام لذت اين وبلاگ رو نداره 😍 الان كه دارم اين مطلب رو مي نويسم شما كلاس اول هستي و فردا جشن ياد گرفتن اسمت هست  "رادوين"  و خيلي خيلي بيشتر از اولين مطلبم عاشقتم ...
8 دی 1397

بدون عنوان

  اولین روز مهدکودک (البته شما به مدت یکسال دو روز تو هفته به کلاس های هرمس میرفتی که فعالیتهای مهد بود به زبان انگلیسی که اونجا هم خیلی دوست داشتی بعد از اونجا به مهدکودک داراسارا اومدی که همه اینا اولش با گریه و زاری بود )     کاردستی پسرم برای روز ولنتاین   تولد 3سالگی (93/8/7)   ...
29 شهريور 1394

یه عاااالمه حرف

عزیز دل مامان سلام از اخرین باری که اینجا اومدم یکسال و هفت ماه گذشته. میدونی  از همون اول که تو اومدی تو زندگیمون با خودم قرار گذاشته بودم همه اتفاق های زندگیتو اینجا ثبت کنم ولی انگار زود جازدم!!! راستش و بخوای همش درگیر خودتم بعدشم که تو میخوابی انقدر خسته ام که خودمم خوابم میبره توو اخرین پست، اولین روز کلاس رفتن شمارو گذاشتم ولی الان دیگه هرروز داری میری مهدکودک اینقدر هم دوست داری که اگه دو روز نری دلت برای اونجا تنگ میشه . الان دقیقا سه سال و یازده ماهته و تو یکسال گذشته اتفاق های زیادی افتاده ، حافظه ام یاری نمیکنه که تمرکز کنم و بنویسم ولی تصمیم گرفتم بیشتر عکس بزارم .   دوست دارم ...
28 شهريور 1394

اولین حضورت در یک کلاس رسمی

امروز با هم تو  کلاس خلاقیت موسسه اردیبهشت شرکت کردیم، فکر میکردم به همون اندازه که تو خونه مادرجون سرزبون داری اونجا هم همینطوری ولی اولش مثل موش جسبیده بودی به من، پر از استرس و هیجان، بعد کم کم یخت باز شد اصلا حواست به خانم مربی نبود فقط به درودیوار و بچه ها نگاه میکردی کم کم شروع کردی به دست زدن و بازی کردن، از اونجا که بیرون اومدیم با اینه فکر میکردم اصلا به حرفهای خانم مربی گوش نمیدادی ولی همه شعرهای اونو تکرار میکردی، راستی تا یادم نرفته اسم اولین خانم  مربیت ساره جون بود.  با همه نگرانیت از اینکه من حضور داشته باشم ولی از اونجا خیلی خوشت اومد و امیدوارم شروع خوبی برای رفتن به مهدکودک باشه. دوست دارم او...
12 بهمن 1392

سلام گلم

این روزا یکم تو روزمرگیمون تغییر ایجاد تغییر ایجاد شده. بابا مجبوره بخاطر کارش سه روز اول  هفته رو بره شهرستان و فقط سه روز آخر هفته پیش ماست. شما خیلی دلتنگی میکنی البته با روش خودت مثل همیشه از حرکات و رفتارت می فهمیم که الان دلت بابا رسول میخواد. وقتی هم که میاد از پیشش تکون نمیخوری ختی شبها هم همش میخوای که بیاد پیشت بخوابه، خیلی این وضعیتو دوست ندارم ولی مامانی مجبوریم  که چند ماه کنار بیایم . تصمیم گرفتم اسمتو برای کلاس خلاقیت بنویسم. تنها کلاسی که برای بچه های زیر 3سال وجود داره. اینطوری کم کم با زندگی اجتماع بیرون از خونه آشنا میشی تا برای رفتن به مهد کودک اماده بشی فکر کنم بودن با بچه ها رو دوست داشته باشی و من مشکلی نداش...
25 آذر 1392