God's beautiful gift

سلام مامانی

بالاخره بابابزرگ اومد، کوچولو مامان نمیدونم چه جوری توصیف کنم وقتی تو فرودگاه بلندبلند بابابزرگ صدا میکردی اونم تا دیدت اشکش جاری شد، وقتی رفتی تو بغلش چشم ازش برنمیداشتی. وقتی رفتیم خونه هم از ترس اینکه بابابزرگ دوباره بره نمیذاشتی تکون بخوره. قربونت برم تو پسر قوی هستی خیلی خوشحالم که از پس این مشکلات تو دنیای کوچیکت خوب برمیای. دوست دارم آقا رادوین با دسته گلش داره میره استقبال بابابزرگش ا ...
4 آبان 1392

عزیز دلم سلام

قربونت برم این روزا اینقدر شیرین زبون شدی که صبحها  به سختی ازت جدا میشم و میام اداره، فکر کنم همه مامانایی که میگن بچمون ناراحته وقتی میخواد از ما جدا بشه در اصل خودشون ناراحت ترن مثل من. وقتی تو اداره ام تاساعت 4 که برگردم خونه، همش حرکاتت جلوی چشمامه. البته این حس بین من و بابایی مشترکه. این چند وقت که بابابزرگ نیست یکم بهونه گیر شدی. بعضی شب ها میری درخونه روباز میکنی و به مادرجون میگی بابابزرگ و صدا کن بیاد. اوایل که گوشی رو میدادم که با بابابزرگ صحبت کنی بعدش عصبی میشدی برای همین دیگه نذاشتیم تلفنی صحبت کنی. اینطوری بهتره که حواستو پرت کنیم. دو روز پیش عروسی بودیم خیلی بهت خوش گذشت رفته بودی بالای میز و همش میرقصیدی و البته م...
28 مهر 1392

کوچولو سلام

دیروز برای اولین بار شما رو بردیم شهربازی خیلی دوست داشتی البته خیلی از بازیها به سن شما نمیخورد ولی محیطش برات خوب بود چون همیشه میرفتی پارک اینجا تنوع خوبی بود. راستی بابابزرگ داره میره مکه بمدت یکماه. خیلی نگرانم آخه شما خیلی به بابابزرگ وابسته ای . ولی چاره ای نداریم، باید با این پستی بلندی های زندگی کنار بیای دیگه قربونت برم. دوست دارم ...
25 مرداد 1392

جون مامان سلام

این چندروز سخت ترین و غم انگیزترین روزای من و بابا بود. نمیخوام در موردش توضیح بدم فقط می نویسم که بعدها وقتی گذران زندگیتو مرور می کردم، این روزا هم فراموشم نشه. ...
18 تير 1392

بدون عنوان

سَاااام عزیز دلم الان سه ماه از آخرین باری که برات نوشتم گذشته و شما دیگه به س سام میگی سَام. یه مدت با وبلاگت مشکل داشتم و نمیتونستم بازش کنم ولی الان که اومدم و اخرین مطلبتو میخونم می بینیم که شما تو این سه ماه چقدر بزرگ شدی الان دیگه نمیتونم جلوی تند راه رفتنت و بگیرم. کلی هم تنوع به راه رفتنت میدی روی پنجه راه می ری ، می چرخی و میری یا می دوی. دیگه قشنگ با کلمات منظورتو میفهمونی . بابا رسولم همش بهت کلمه های سختو میگه تکرار کنی بعد کلی به حرف زدن شیرینت می خنده . تازه دو تا شعر هم یاد گرفتی و با مادر جون میخونی: یه توپ دااَم گل گییه .فقط نمیدونم چرا تازگیها یه ذره ترسو شدی با یه مشاور کودک صحبت کردم میگه عادیه و میگذره.....
19 خرداد 1392

س سام

پسر خوش زبونم دیروز برای اولین بار گفتی سلام البته س سام  هر کی که از در وارد میشد اولین کسی که سلام میگفت شما بودی . تازگیها هرروز با یه کلمه جدید ما رو شگفت زده میکنی. راه رفتنت هم خیلی خوب شده. چند روز پیش که رفتیم مطب برای اولین بار با کفشم راه رفتی کلی هم دوست داشتی همش به بابا میگفتی تاتا تاتا فردا میخوایم بریم مشهد با بابابزرگ منم حسابی سرما خوردم. الانم شما رو گذاشتم پیش مادرجون که مریض نشی. قربونت برم اینقدر شیرین و بامزه شدی که هر دقیقه یاد شیرین کاریهات می افتم. دوست دارم ...
16 بهمن 1391